بــــــــــــــــــــردیا جون دَدَری
تو را دارم ای گل جهان با من است
تو تا با منی جان ,جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
نمی دونم بچه ها همشون تو این سن اینطوری می شن یا فقط آقا بردیای ما تا این حد ددری تشریف دارن.البته بردیا جون یه جورایی از بدو تولد عاشق بیرون رفتن بودن , که به عقیده ی آقای پدر از من به ارث برده . خــــــــخخخخ
هر وقت بیرون میریم جیگر خان از خوشحالی بال درمیاره فقط هم دوست داره خودش راه بره نه دستشو بگیریم نه بغلش کنیم . بعد از برگشتن به خونه یک ساعت بعد میره کفشاشو میاره میده به من میگه د در
تا حدی که وقتی میریم خونه ی بابا جون اینا چون میدونه اونا حیاط دارن و بساط بازی به راهه و باباجون هم انقدر دوسش داره که دست رد به سینش نمی زنه به محض دیدن بابا جون می پره بغلش و می گه ددر
بعد از ظهر ها که می شه آقای پدر از مغازه زنگ می زنه و می گه ساعت ددر مادر و بچه فرا رسیده بلند شید بیاید بیرون.ما هم اولش یه کم خجالت می کشیم و بعد حاضر میشیم .تا تو ماشین میشینیم هنوز استارت نزدم بردیا می گه تولد !!! < آخه دلبند ما از جشن تولدش به بعد به هر نوع موزیک شادی میگه تولد> ما هم تولد رو روشن میکنیم و میریم یه سر به بابایی میزنیم.
از همه ی اینا گذشته ، پسری عاشق رفتن به رستوران هستن که البته اگه بریم به رستورانی که صندلی کودک نداشته باشه از رفتنمون پشیمون می شیم چون بعد از خوردن غذا رومون نمی شه بلند شیم بریم از بس که هر چی روی میز بوده رو آقا بردیا پرت کردن پایین.
به همین خاطر هم ما سختی رو به جون می خریم و برای یه غذا خوردن ناقابل می کوبیم میریم به رستوران مورد علاقه مان در جاده چالوس < در اینجا به درصد خجستگی روح من و آقای پدر توجه فرمایید !!! > البته ما که این کارا رو فقط به خاطر خوش گذشتن به جوجه انجام میدیم و خودمان هم اصلا دلمون نمی خواهد
پسری انقدر سرگرم بازی بود که داشت شاخه ی درخت رو می کرد تو چشم بابا